✍ثبــ ـت لحظــآت نآب باهـ ــم بودنــ ـمـون✍

یادش بخیر جمعه هایی قدیم:(

امروز دلتنگم  دلتنگ دور هم بودن خانواده دلتنگ بگو بخند  دلتنگ بزرگترااا  دلتنگ یه رنگیاا سادگیاا   دل ت ن گ اون جمعه هاا... یادش بخیر روزهایی جمعه برایی خانواده ما مثل عید بود حتی صبحانه روز جمعه با بقیه روزا خیلی متفاوت تر بود  مادرم صبح روز جمعه منو میشست لباس نو تنم میکرد پدرم و برادرام سر کار نمیرفتن همه لباس نو تنشون بود مثل عیدها بقیه برام پول میدادن منم خوشحال همه رو تاظهر نشده خرج میکردم موقع ناهار مادرم به عنوان عروس بزرگ غذارو به همه میکشیدن یه سفره بزرگ با یه خانواده بزرگ گرم وصمیمی.... بعد از ظهر هرجمعه سماور چایی برقرار بود ودر حال جوشیدن چون مادر پدرم (ما)با خانواده پدربزرگم ...
30 بهمن 1393

ماجرای عجیب بدنیآ آمدن من

یا الله..... خدارو شکر من کلا آدم شاد و سرزنده هستم وهمش در حال درست کردن ی تفریح و درست کردن جو جدیدم تا وقت خودم واطرافیانمو خوب بگذرونم همیشه دوست دارم فامیل دور هم باشیم و بزن وبرقصی دخترونه برگذار باشه دخترایی فامیلمون هممشون میخوان همه جا همراهشون باشم ومیگن با شماخوش میگذره  و داستان از اونجایی شروع میشود که میگویند: مامان اینجانب داخل مراسم عروسی درد زایمانش شروع شده  مامان بزرگ عزیزتر از جانم میگه عروس گلم میخوایی نرو  مادرم میگن نهههههه خاله جان هنو زوده وتازه اگرم خبری شد لباسایی بچه  وتمام چیزهایی که لازمه س همراه خود برداشتم (چقد راحت من میبودم استراحت مطلق خواب واااایی چه برسه ب...
25 بهمن 1393
1